.........

قلبم

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .


اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟


سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟




[ بازدید : 273 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 5 تير 1393 ] [ 18:29 ] [ Ali ]
[ ]

عاشق بودم

خدایا...



بس شنیدم داستان بی کسی


بس شنیدم قصه ی دلواپسی


قصه ی عشق از زبان هر کسی


گفته اند از می حکایت ها بسی


حال بشنو از من این افسانه را


داستان این دل دیوانه را


چشم هایش بویی از نیرنگ داشت


دل دریغا سینه ای از سنگ داشت


با دلم انگار قصد جنگ داشت


گویی از با من نشستن ننگ داشت


عاشقم من قصد هیچ انکار نیست


لیک با عاشق نشستن عار نیست


کار او آتش زدن من سوختن


در دل شب چشم بر در دوختن


من خریدن ناز او نفروختن


باز آتش در دلم افروختن


سوختن در عشق را از بر شدیم


آتشی بودیم و خاکستر شدیم


از غم این عشق مردن باک نیست


خون دل هر لحظه خوردن باک نیست


آه می ترسم شبی رسوا شوم


بدتر از رسواییم تنها شوم


وای از این صد و آه از آن کمند


پیش رویم خنده پشتم پوزخند


بر چنین نا مهربانی دل مبند


دوستان گفتند و دل نشنید پند


خانه ای ویرانتر از ویرانه ام


من حقیقت نیستم افسانه ام


گر چه سوزد پر ولی پروانه ام


فاش می گویم که من دیوانه ام


تا به کی آخر چنین دیوانگی


پیلگی بهتر از این پروانگی


گفتمش آرام جانی ؟ گفت : نه


گفتمش شیرین زبانی ؟ گفت : نه


گفتمش نا مهربانی ؟ گفت : نه


می شود یه شب بمانی ؟ گفت : نه


دل شبی دور از خیالش سر نکرد


گفتمش افسوس او باور نکرد


خود نمی دانم خدایا چیستم !


یک نفر با من بگوید کیستم !


بس کشیدم آه از دل بردنش


آه اگر آهم بگیرد دامنش


با تمام بی کسی ها ساختم


وای بر من ساده بودم باختم


دل سپردن دست او دیوانگی ست


آه غیر از من کسی دیوانه نیست


گریه کردن تا سحر کار من ست


شاهد من چشم بیمار من ست


فکر می کردم که او یار من ست


نه فقط در فکر آزار من ست


نیتش از عشق تنها خواهش است


دوستت دارم دروغی فاحش است


یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت


بغض تلخی در گلویم کرد و رفت


مذهب او هر چه باداباد بود


خوش به حالش کین قدر آزاد بود


بی نیاز از مستی می شاد بود


چشم هایش مست مادر زاد بود


یک شبه از قوم سیرم کرد و رفت


من جوان بودم پیرم کرد و رفت ... !

بس شنیدم داستان بی کسی


بس شنیدم قصه ی دلواپسی


قصه ی عشق از زبان هر کسی


گفته اند از می حکایت ها بسی


حال بشنو از من این افسانه را


داستان این دل دیوانه را


چشم هایش بویی از نیرنگ داشت


دل دریغا سینه ای از سنگ داشت


با دلم انگار قصد جنگ داشت


گویی از با من نشستن ننگ داشت


عاشقم من قصد هیچ انکار نیست


لیک با عاشق نشستن عار نیست


کار او آتش زدن من سوختن


در دل شب چشم بر در دوختن


من خریدن ناز او نفروختن


باز آتش در دلم افروختن


سوختن در عشق را از بر شدیم


آتشی بودیم و خاکستر شدیم


&


[ بازدید : 282 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]
[ پنجشنبه 5 تير 1393 ] [ 18:21 ] [ Ali ]
[ ]